سفارش تبلیغ
صبا ویژن



باید د.وباره زاده شوم عاری از گناه ... - غُر و لُند






درباره نویسنده
باید د.وباره زاده شوم عاری از گناه ... - غُر و لُند
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
بشنو از نیانه
القدس لنا
غر و لند
گزارشات شهری اصفهان
میراث فرهنگی
سیاسی
استان اصفهان


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
باید د.وباره زاده شوم عاری از گناه ... - غُر و لُند

آمار بازدید
بازدید کل :34042
بازدید امروز : 35
 RSS 

   

با یاد دوست


 


هر چند علی رغم وسواس هایی که دارم در لحظات حساس زندگی معمولا با اعتماد به نفس خاص خودم وارد معرکه می شوم


اما هرگز فکر نمی کردم که اینقدر راحت با این قضیه کنار بیایم و اینهمه ریلکس وارد گود بشوم ...


البته همیشه همراهی و قوت قلب اطرافیان توی چنین شرایطی بهم جرات می دهد


که توی این ماجرا حضور کسی که همیشه به او لقب جامعه شناس بالای شهر تهران را می دادم هم مزید بر علت شد!


البته این روزها فهمیدم لقبی که پدرم به ایشان می دهند یعنی معلمی با ضمانت مادام العمر که تا پایان عمر شاگردهایش را حمایت می کند برازنده تر و زیباتر است


و یا شاید صفت معتاد محبت که خودشان در گفتار و در رفتار ثابت کردند و بحق هست.  


*  *  *


هر چند دبستان ما بیشتر خانه ی خاله بود تا مدرسه و اجباری برای حجاب داشتن وجود نداشت،


اما یادم می آید از روز اول دبستان که مقنعه به سر کردم دیگه تصمیم گرفتم که همیشه حجاب داشته باشم ...


برای همین بیرون مدرسه هم به اقتضای سرمای هوا یه روسری بزرگ کلفت به سر می کردم و برای اینکه مبادا تار مویی فرصت درز کردن به بیرون را پیدا نکنه، هر پنج دقیقه یکبار  گره روسری را سفت می کردم، اونقدر که همیشه زیر گلویم قرمز می شد...


این روسری گره زدن من برای آقای شادمان - که اولین و همیشگی ترین معلم زندگیم هستند - شده بود یک سوژه برای شوخی و هر بار که من را می دیدند قسمم می داد که این گره کور را شل کنم!


تا دو سه سال قبل ...


که بعد از سال ها دیدار مجدد، من دیگه یک دختر دانشجو بودم اما باز هم شال کلفتی با همان گره معروف به سر کرده بودم و اقای شادمان بی مقدمه ازم پرسید:


   « شقایق! اگر یک وقتی یک آقا پسری بهت علاقه مند بشود اما شرطش این باشد که گره روسریت را شل کنی، تو چه کار می کنی؟»


 من به شوخی گفتم:


« شما اینهمه سال بهم گفتید تاثیری داشت؟ »


جمله ام که تمام شد، تازه فهمیدم که این جمله نه با شوخ طبعی بلکه با همان لحن خشک و جدیت شخصیت کودکیم ادا شده!


غافل از اینکه بالاخره یه روزی می رسد که این معلم مهربان و معتاد محبت زحمات اون تغییر بزرگی را که شاگرد دودلی مثل من جرات نداره تنهایی به پیشبازش برود متحمل می شود!


*  *  *


تازه یاد گرفته بودم بهانه تراشی کنم ...


فکر می کردم با این بهانه ها همه ی راه های ممکن را می بندم!


حرفش که می شد اخم هایم را تو هم می کردم و می گفتم:


1) من نمی خواهم بیهوش بشوم


2) من عقلم را دست فلانی نمی دهم


3) من زیر تیغ این دکترهای اصفهانی نمی روم!


 


ای دل غافل!


توی اون سفر مدیرعاملی قبل بود که ناغافل فهمیدیم علم انقدر پیشرفت کرده که با بی حسی موضعی هم می شه عمل کرد ...


یک معلم دلسوز مهربان معتاد محبتی هم آنجا نشسته بود تا افسار عقل ما را به دست بگیرد و


خب دیگه ... دکترش هم که دیگه اصفهانی نبود!


 


تمام راه های گریزم بسته شد ...


شروع کردم به سر هم کردن بهانه های جدید ...


بهانه هایی که برای همه شان توجیهات کاملا منطقی و در خیلی موارد پایتختی وجود داشت!


تا اینکه شنیدم پشت تلفن دارند می پرسند: اولین تاریخ ممکن برای عمل کی هست؟


اونجا بود که فهمیدم و به خودم گفتم: « من این وسط چی کاره بیدم؟ »


 


دکتر نرفته به دستور استاد رفتیم برای عکس ...


و بعد فقط دکتر مربوطه را در همین حد زیارت کردم که گفت:


خود شخص باید بخواهد!


... اینها عوارضش هست!


*  *  *


حدود یک ماه و نیم بعد تلفن خانه زنگ زده بود ...


و عجیب اینکه من به هیچ وجه صدای زنگ تلفن را نشنیدم ...


انگار قرار بود تاریخش قطعی بشود ...


و من باز به دنبال بهانه هایی برای گریز ...


این بار به نت پناه اوردم ...


توی سایت نظام پزشکی به دنبال اسم دکترم می گشتم،


اما نبود! 


یه جا نوشته بود ادم هایی که اعتماد به نفس ندارند عمل می کنند ... این حرف برایم گران بود ... چون در مورد من این طور نبوده و نیست ...


جای دیگه نوشته بود: بعد از عمل تنگی نفس گرفتم!


اما جای دیگه نوشته بود میزان رضایت از نتیجه ی عمل به  تمایل اولیه ی هر فرد بستگی دارد ...


و این دلیل لازم و کافی برای من شد تا فقط مثبت فکر کنم!


 


روزهای منتهی به عمل با مشغله ی فراوان و تراکم کاری سنگینی که داشت فرصت هر دل دل کردنی را ازم گرفت و من کاملا ریلکس توی جاده انار می خوردم و رازگشا گوش می دادم!


*  *  *


گفته بود 8:45 صبح مطب باشید!


8:30 بود که رسیدیم ...


من و مامان و بابا و خاله و اقای شادمان!


یه مرتبه برق سه فاز از سر پرستار پرید: چند نفر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   


می خواستم بهش بگویم خدا رحم کرده اصفهان نیستیم وگر نه یه مینی بوس همراه که سهله ...


یه خانمه اومد بیرون ... عمل کرده بود ... دو نفری با شوهرش اومده بودند ...


نمی دونم خاله گفت یا مامان: ا ِ! شقایق ببین! این عمل کرده!


یه مرتبه صدا زد: خانم صحرایی تشریف بیاورید ...


دکتر و دستیارش گویا توی اون یکی اتاق قایم شده بودند تا من نبینمشان استرس بگیرم!


اما من هی کنجکاوی می کردم ...


بی مقدمه رفتم توی اتاق ...


شبیه مطب دندانپزشکی بود ...


یه مرتبه یه آشنا دیدم آنجا ... ذوق زده شدم! 


عکس هایم را روی دیوار، جلوی چشم دکتر چسبانده بودند! 


یه روپوش زرد رنگ پوشیدم و یک کلاهی هم بر سرم گذاشتند و پرستار گفت: بخواب ...


یک چند دقیقه ای دراز کشیدم ... آرامش و سکوت خاصی حکمفرما بود و من از پنجره ی روبرو پرنده ها را نگاه می کردم ...


رادیو هم برای خودش داشت ساز می زد و آواز می خواند!


بالاخره در باز شد و دکتر محمدی آمد ...


یکی دو تا سرم بهم وصل کردند و دکتر هی حرف می زد و هی آمپول می زد!


قبلش بهم گفت و یک آمپولی زد که تمام اعضای بدنم به مدت یک دقیقه به خارش افتاد ...


آرام آرام پای آمپول های مبارک به صورتم داشت باز می شد که فهمیدم دیگر باید چشم ها را بست!


یکی یک آمپول روی گونه هایم و بعد روی بینی ...


قرار شد فقط از راه دهان نفس بکشم و هر چی می آید توی دهانم قورت بدهم ...


اول هایش چیز زیادی متوجه نمی شدم ...


فقط این رادیو خبرهای حوادث اقتصادی می گفت و دکتر مدام نوچ نوچ می کرد!


وسط های کار بود که دکتر دوباره گفت: خانم! با دهان نفس بکش!


من فکر کردم که می گوید: خانم! با دهان نفس نکش!


چند تا نفس با بینی کشیدم و حس کردم که الان روی استخوان های بینیم هیچ پوششی نیست ...


یه مرتبه دکتر فریاد زد: می گویم با بینی نفس نکش! د ِ هه!


: دی


بعد یکی دوبار روی استخوان های بالای بینیم را تراشیدند ...


و بعد پوست پائینش را می چیدند و من مدام فکر می کردم که داره می ریزه توی دهانم ...


با دستم نشان می دادم و می گفتم داره می ریزه توی دهانم ...


اما دستیار دکتر می گفت: نه! دستت را نیار جلو! اینها نخه!


از دو طرف صورتم داشت خون می رفت ... یک قسمتی از خون ها هم سر بالایی می رفت طرف پیشانیم که دکتر با دستش دوباره خون ها را می کشید به طرف پائین ...  


بعد از چند دقیقه گفتند: این کاری که می خواهیم بکنیم صدا داره، چیزی نیست نترس!


سه تا چکش زدند قسمت وسط بینیم ...


بعدش هم یه دستگاهی روشن کردند که خیلی صدا می داد ... فکر کنم با آن فیتیله ها را توی بینی و صورتم جا دادند ...


دیگه طاقتم طاق شده بود ...


اگه بیشتر می خواست طول بکشه دیگه نمی تونستم تحمل کنم.


پرسیدم: آقای دکتر کی تمام میشه؟


گفت: دارم چسب ها را می زنم ...


*  *  *


بعد از عمل تازه به دوران زندگی پارانوزادیک رسیدیم ...


 اون هم از نوع نوزاد قورباغه ایش؛ 


حرف نزن!


جویدنی نخور!


و فقط با دهان نفس بکش!


 


اما یک هفته بعدش دوران باکلاسی و مختالا فخورا یی راه رفتن شروع شد ...


می گویند کار و کتاب و نوشتن و نت و کلا دقت کردن هم مکروهه ...


اما ما از مکروه ها فقط اونایی شان را که خوش نداریم حرام کردیم!


 


خدا عاقبت دو ماه دیگه را ختم بخیر کنه که قراره نتیجه ی همه ی این رفتن ها و امدن ها و صدمه ها و مراقبت ها به بار بنشینه و جواب بدهد ...


خدایا به امید تو! 



نویسنده » شقایق صحرایی » ساعت 2:41 عصر روز جمعه 89 اردیبهشت 17