سفارش تبلیغ
صبا ویژن



بشنو از نِیانه! - غُر و لُند






درباره نویسنده
بشنو از نِیانه! - غُر و لُند
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
بشنو از نیانه
القدس لنا
غر و لند
گزارشات شهری اصفهان
میراث فرهنگی
سیاسی
استان اصفهان


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
بشنو از نِیانه! - غُر و لُند

آمار بازدید
بازدید کل :34023
بازدید امروز : 16
 RSS 

   

با یاد دوست

 

- بی معرفتی!

- کی؟ من؟

- آره تو! خود ِ تو! خود ِ خود ِ تو! ... تازه بی وفا هم هستی!

هم بی معرفت! هم بی وفا! هم بی احساس!

از چندتا از دوست هایت خبر داری؟

چندتاشان را اگر توی خیابان ببینی می شناسی؟

- خب! پریروز هما تحویلیان را دیدم ... توی شیخ بهائی ... اما نشناختمش! بعد که رد شد یادم اومد!

تازه سعیده و الهه را هم شب عاشورا دم مسجد امام دیدم!

- زحمت کشیدید! تا حالا شده گوشی را برداری به یکی از بچه های بهار یا محبوبه دانش بزنگی؟

- محبوبه دانش دیگه خودش هم وجود خارجی نداره! از وقتی حاج آقا خوروش کوبیدش و تفرج گاهی ازش ساخت دیگه حتی اسمش را هم عوض کردند!

- همینه که می گویم بی معرفتی دیگه! اسم محبوبه دانش محو شد همه چی تمام شد دیگه؟

- هان؟ نه! من اعتراض دارم! آخرش به آقای دکتر می گویم!

- دیوونه یکم دست از این ژورنالیست بازی بردار ... اصل کار را بچسب!

- از خورشید خبر داری؟

- خورشید؟ گم شدن اون نامرد روزگار که دیگه تقصیر من نیست! از وقتی پایش رسید به تهران توی اون خراب شده گم شد!

فقط ای کاش برای شورای شهر کاندید می شد تا براش شعار می دادیم: « بدیهی است که به خورشید بدیهی رای می دهیم » ... هههههه

- الهام اسماعیلیان چی؟

- اسم این یکی را نیار که خیلی بی معرفته!

- بی معرفت خودتی! اینم وجدانه که داری؟

- نه به خدا! از حوالی ابوذر و اردیبهشت که رد می شم دلم قیجوجه می ره!

- پس هنوز آدمی!

- نه! دیگه نه! از وقتی الهه گفت دیگه نه! دیگه نمی خواهم هرگز تابلو خیابان ابوذر را ببینم! دیگه نمی خواهم ریخت مدرسه راهنمائی بهار را ببینم!

دیگه نمی خواهم خاطرات اول الف دوم الف سوم الف را مرور کنم ...

دیگه نمی خواهم دیگه نمی تونم به دفترچه خاطرات و سررسیدهای اون سال ها نزدیک بشم!

نمی خوام سر هیچ قراری حاضر بشم!

چه فرقی می کنه؛ کاخ هشت بهشت باشه یا دهانه ی هشتم سی و سه پل!

نمی خوام! نمی رم! هیچ جا نمی رم!

اون چهار دیواری اول الف صحنه ی شادترین روزهای زندگیم بود ...

قهقهه ی شیطنت ها و موشک بازی هامون هنوز که هنوزه توی دفتر مدرسه ی بهار غوغا می کنه ...

اون روزها را یادته که عرصه ی حیاط به اون بزرگیش یک دم از دست ماها آسایش نداشت؟

اون کلاس آجری مضحک را یادته که آخر ِ دنیا بود و گوشه ی دنجی برای جینگولک بازی های ما!

- آره یادمه ... خب که چی؟

- به همه شون بگو ساکت شن ... ساکت ساکت ...

مثل خنده های سمیرا ساکت و مهربون!

تو رو به خدا به همه ی خاطره ها بگو اسباب اثاثیه شان را جمع کنند و از ذهن من برن ...

خدایا! خدایا! چهره ی خندان سمیرا لحظه ای از جلوی چشم هایم کنار نمی ره ...

صمیمی نبودیم! اما دوستش داشتم ...

ناخودآگاه دوستش داشتم!

پاکی و خلوصی را توی نگاهش می دیدم که بدون اینکه هرگز بتونم بهش صمیمانه و صادقانه بگویم دوستت دارم، دوستش داشتم!

* * *

پریروز زنگ زدم به الهه ...

بعد از سال ها! 

دوران راهنمائی با هم بودیم ... الهه نماینده ی کلاس بود ... کلاس شیطونا!

کلاس شیطونا! کلاس ورزشکارا! کلاس سیاسیا! کلاس فوتبالیا!

سراغ بچه ها را از هم گرفتیم ...

گفتم اعظم شریف قبول شده ...

فائزه شیراز ...

گفت: فائزه کیه؟

گفتم: الهام رفته امریکا ...

گفت: الهام کیه؟

انگار جدی جدی از همه ی بچه های راهنمائی بی خبر بودم! بی خبر بی خبر!

گفتم: آهان! اینا بچه های دبیرستانن ... تو بگو!

گفت: ترم اخرم ...

مریم هم همش توی داروخانه است!

گفت: سمیرا را که فهمیدی؟!

گفتم: سمیرا تاج؟ انگار خوراسگان ریاضی می خوند ...

گفت: نه! سمیرا جان نثاری!

(یک آن یه جوری شدم!)

گفت: اونم دندانپزشکی می خوند!

چند ترم یزد بود ... بعد اومد دانشگاه اصفهان ... با هم بودیم ...

بعدش هم تصادف کرد!

گفتم: چه تصادفی؟

گفت: یه تصادف بد ...

گفتم: حالا که حالش خوبه؟

گفت: نه ........ الان یه سالی میشه ......

......................

* * *

خدایا! ببین چقدر بی معرفتم!

خدایا! ببین چقدر بی خبرم!

خدایا! باور نمی کنم!

وقتی میخواهم برایش دعا کنم ... وقتی می خواهم برایش نماز بخوانم ...

باور نمی کنم ...

خنده های سمیرا این روزها تنها تصویریه که توی خلوت در ذهنم نقش می بنده!

* * * 

همان شب رفتم عکسش را ببینم! انگار مصلحتی بود که عکس های بچه های راهنمائی را پیدا نکنم ...

خدا خدا می کردم دفتر خاطراتم هم نباشه ... اما بود ...

دیشب نتونستم بازش کنم ... اما امشب طاقت نیاوردم! 

 

دست نوشته ی سمیرا جان نثاری

  

26/ 2/ 78

ساعت: 10 شب

سمیرا جان نثاری (گل و گلاب)

زندگی

باید ترنم بودن را دریافت تا شکوه سرودن و لذت زنده بودن را احساس کرد. باید ترنم بودن را دریافت تا دانست که زندگی زیباست. زندگی دفن عشق در گوشه ی انزوای زمان نیست تا در مرگش سیه پوشید. زندگی بارش ابر آسمان کینه نیست تا با آفتابی شدن آسمان چشمها بارانی شوند. زندگی بال گشودن اندوه بر معبر تاریخ نیست تا با فروافتادنش زندگی نابود شود.

زندگی مجذور آینه است. زندگی گل به توان ابدیت: زندگی ضرب زمین در ضربان دل هاست. زندگی هندسهء ساده و یکسان نفسهاست.

زندگی پرواز به سوی افق سرخ فام  محبٌت در سرای عشق است و باید دانست تا توانست شکوه سرودن و لذت بودن را احساس کرد. 

آرزومند آرزوهایت

سمیرا جان نثاری

 

پ.ن. برای سمیرا دعا کنید 



نویسنده » شقایق صحرایی » ساعت 3:20 صبح روز چهارشنبه 87 بهمن 16